ملیحه صدر کوچکترین فرزند امام موسی صدر و پروین خانم خلیلی است. متولد ۱۹۷۱ (۱۳۵۰) در بیروت و مقیم لبنان است و مادر دو فرزند، رباب و موسی شرفالدین. کارشناسی جامعهشناسی و کارشناسی ارشد روانشناسی تربیتی از دانشگاه آمریکایی بیروت دارد و ایده و ادارۀ اِسیل، مرکز مداخلۀ زودهنگام ویژۀ کودکان با نیازهای خاص از او و با اوست.
بهتبع فرزند کوچک خانواده بودن، سالها انیس و مونس و رازدار مادر و شاهد فعالیتها و دردها و رنجها و سوزوگداز پری خانم، در غیبت آقاموسی بوده است. این روایت ملیحه صدر است که در زمان ربوده شدن پدر کمتر از هفت سال داشته است، از مادرش، از پدرش و از چهل سال شکیبایی و تلاش برای ادامۀ راه پدر در محرومیتزدایی.
این مصاحبه در نوروز ۱۳۹۷ در خانۀ آقای مهدی فیروزان و با حضور و میزبانی خانم حورا صدر برگزار شد و حضور امصدری در خانه و شنیدن صدای او برای لحظاتی ما را غافلگیر کرد. این روزها که امصدری دیگر در میان ما نیست، مرور این مصاحبه میتواند بخشی از شکیبایی و پایداری همسر امام موسی صدر را در پیگیری قضیۀ امام و در نگهداشت شعلۀ فروزان خانهاش بیان کند. این مصاحبه بخشی از پروژۀ «جان پنهان» ویژۀ زندگی و زمانۀ امام صدر و قضیۀ ایشان است که تاکنون مجال نشر مکتوب نیافته است و به مرور منتشر میشود.
چرا اسم «ملیحه» را برای شما انتخاب کردند؟
برای اینکه مادربزرگم، مادرِ مادرم، اسمشان ملیحه است و آنطوری که به من گفته شده، قرار بوده اسمم صفیّه، اسمِ مادرِ پدر، باشد. من در لبنان بهدنیا آمدم، ولی با توجه به اینکه در ایران مرسوم است که اگر بزرگترها زنده باشند برای گرفتن نام باید از آنها اجازه گرفت، قرار بود که اجازه گرفته شود. لبنان اینطور نیست و اتفاقاً رسم است که حتماً نام پدربزرگ و مادربزرگ را روی بچهها بگذارند. زمان زیادی گذشت و خبری از اجازه نشد تا بالاخره خودِ پدر که خیلی مادرِ مادرم را دوست داشتند و ارادت خاصی به ایشان داشتند، پیشنهاد میکنند که «چرا اسمش را ملیحه نمیگذارید؟» ایشان خاص بودند و خیلی هم زود فوت میکنند؛ همان سال ۱۳۳۴-۱۳۳۵. سنشان هم کم بود. خلاصه اسمم برای همین ملیحه است.
سالهای کودکی شما چطور گذشت؟
آنموقع در بیروت بودیم. اوضاع کشور ناآرام بود. نمیدانم چند تا مدرسه عوض کردم. شاید سال ۱۹۷۷ (۱۳۵۶) به علت اینکه وضع خطرناک بود و بودنمان برای پدر فشاری ایجاد میکرد، ترجیح دادند که ما پیش خواهر و برادرهایم به فرانسه برویم. سال ۱۹۷۸ (۱۳۵۷) پدرم پیشِ ما بودند و مادرم بیمارستان بودند. از آنجا به لبنان آمدند تا بعد به سفر لیبی بروند. این مرحله را من یادم نیست که ما چقدر ماندیم و چطوری برگشتیم و کجا برگشتیم؛ حتی جایش را هم هنوز خیلی مطمئن نیستم کجا بودیم.
علت سفر شما به پاریس، جنگ داخلی و عدم استقرار در بیروت بود یا بیماری مادر هم بود؟
نه، بیشتر عدم استقرار بود. برادرها اول به فرانسه رفتند، چونکه آنجا دوستانی داشتیم. مادر آنجا بستری شدند؛ ولی علت اصلی این بود که واقعاً بودنمان دیگر در بیروت امام را تحت فشار قرار میداد.
امکان ترور خودِ امام یا به خانواده وجود داشت؟
بله. حتی یادم هست که مادر میگفتند پدر از ایشان خواسته بودند که به ایران بروند. این خیلی برای مادر سخت بود؛ مامان میگفتند: «چطوری من یه جا باشم و شما جای دیگه! همۀ بچهها رو ببرم؟ بریم ایران، اونجا مدرسه برن؟» حتی یادم هست میگفتند پدر قول دادن که «من در بیروت نمیمونم؛ خلده میرم، میرم جایی که خطر کمتر باشه … شاید برم سوریه!» پدر میخواستند که مادر را راضی کنند که از لبنان بروند.
منظورشان این بود که «شما از لبنان بیرون بروید و در امنوامان باشید! من هم امنیت خودم را تأمین میکنم»؟
بله. من صحنهای را خوب یادم هست. یکبار ما داخل خانه محاصره شدیم و برادر بزرگترم برای حفظ امنیت خانه کرکرههای بیرون پنجره را بست و سعی زیادی کرد که با پدر تماس بگیرد تا در این لحظات محاصره به خانه نیاید؛ چون وضع خیلی خطرناک شده بود. آن ترسی را که داشتیم الان قشنگ یادم میآید. خلاصه، بودن ما برای ایشان خطرآفرین بود.
ظاهراً چند بار خمپاره و گلوله توپ بهسمت محل سکونت امام شلیک شده بود.
بله. امام از سال ۱۹۷۷ (۱۳۵۶) به بعد یا شاید کمی قبلتر، دیگر نمیتوانستند به جنوب [لبنان] بروند و خطر ترور زیاد بود. حتی یکبار به هلیکوپترشان حدود هشتاد گلوله زدند؛ خیلی خطر بود و میخواستند که دیگر تحتفشار نباشند. خلاصه ما به فرانسه رفتیم و حدود یک سال، یک سالونیم طول کشید تا به لبنان برگشتیم. در این دوره حدود یک ماه هم به ایران آمدیم.
اگر کسی قرار باشد دربارۀ امصدری صحبت بکند، بهعنوان کسی که تقریباً بیش از بقیۀ فرزندان همراه مادر بوده، شما هستید. بعد از امام، امصدری چطور این وضعیت را مدیریت کرد؟
خیلی سؤال بزرگی است. جواب را هم نمیدانم؛ هرچه فکر می کنم که این آتشفشانی را که پیش آمد در یک خانواده چطوری توانستند اداره کنند؟ نمیدانم چطوری! آتشی که نهفقط خانواده که اصلاً همه را به باد میداد! چیزی که مطمئنم، ارتباط مستقیمشان با خدا و مخصوصاً توسلشان به امام موسای کاظم(ع) بود. مادر از کسانی نبودند که برای ما چیزی را تعریف کنند. ما چیزهایی را به شکل غیرمستقیم میفهمیدیم. شرایط طوری بود که هیچ جا استقرار نبود. اگر بگوییم، در کشوری بودیم که امن بود، نبود؛ جنگ بود. اگر بگوییم که میدانستند فردا چه میشود، هیچ معلوم نبود آینده چه میشود. میشود خیلی جاها فهمید که چقدر به پدر اعتماد داشتند. اگر سخن از ارتباط قویشان با پدر باشد، یکدفعه باز ایشان هم دیگر نبودند. اگر بگوییم ازنظر استقلال زندگی کسی بودند که میتوانستند کار کنند و زندگیشان را بگذرانند، آنهم نبود. در غربت بودند. الان من دارم مرور میکنم، آنموقع من اصلاً متوجه نمیشدم؛ ولی مثل اینکه حتی کسانی که بودند، متوجه نبودند چه بلایی سرِ ما آمده است. هیچکس هم شاید فکر نمیکرد مسائل اینقدر طول بکشد. خودمان هم هنوز نمیفهمیم چهشکلی این مسئله اینقدر طول کشید! خلاصه، سؤال بزرگی است.
زمانی که مادر کمکم بیمار شدند و دیگر خیلی حساسیت نداشتند که آن آتش درونشان را بیرون نیاورند، قسمتی و سرسوزنی از ناگفتهها را به من میگفتند. میگفتند که: «موقعیکه امام رفتن به لیبی، من پاریس بودم و نمیدونستم پول بیمارستان رو چطوری بدم!» یعنی ببینید چه وضعی بود! ولی درعینحال من نفهمیدم و نمیدانم که آیا خواهر و برادرهایم آنوقت متوجه این مشکل شدند؟ همه کارهایمان را کردیم، درسهایمان را خواندیم. من هیچوقت ترس نداشتم برای اینکه احساس میکردم که همهجا اوضاع خوب است و کانون خانواده گرم است. الان میتوانم بفهمم که ایشان چقدر دلشان آشوب بود، ولی این را به ما منتقل نکردند تا ما اینقدر با اطمینان بزرگ بشویم. من الان خودم مادر هستم و تازه این را میفهمم.
وضعیت ناپدیدشدگی، خودش دشواریهای زیادی دارد. انتظار مداوم برای اینکه خبر خوشی برسد و امام برگردند، چرا امصدری در لبنان ماند؟
نمیدانم. اصلاً انتظار این را نداشتیم. من که خیلی نمیفهمیدم، ولی همۀ ما فکر میکردیم مسئلۀ ربودن امام با گذشت یک هفته یا بیست روز تمام میشود. مادر بزرگترین درد را داشتند و فکر نمیکردند انتظار اینقدر طولانی باشد. خیلی به ایشان اصرار شد که: «بیایید ایران! برای چه لبنان میمونید؟!» مخصوصاً در دورانی که لبنان جنگ بود. فقط تجاوزهای اسرائیل به لبنان نبود؛ جنگِ داخلی هم بود. لحظهای خیابانها آتش میگرفت و اینطرف و آنطرف منفجر میشد. ما از این خانه به آن خانه میرفتیم. خیلی وضع بدی بود. به شکلی که نمیدانستیم نیم ساعت دیگر کجا هستیم؟ بارها پیش آمد که در مکانی گیر کردیم. مثلاً من در مدرسه بودم، خواهرم دانشگاه بود. اگر رانندهای با ما بود، راننده چطوری خودش را به ما برساند تا ما بتوانیم به همدیگر برسیم؟
با همۀ اینها، تفسیر خودم این هست که مادر اعتقاد داشتند که خانۀ بابا، باید منتظرشان باشد و همیشه باید به شکلی باشد که وقتی برمیگردند، همهچیز آماده و خوب باشد. این خانه، خانۀ همه است. برای همین، باز خیلی از این سران میآمدند سری بزنند یا کار مهمی داشتند، با اینکه میدانستند، خانۀ ما، خانهای نیست که تصمیمگیری داخل آن بشود. خانۀ امام در نبود او مثل عبایی بود که همه را میتوانست جمع بکند و مامان بهاینعلت تصمیمگرفتند در لبنان بمانند؛ علیرغم اینکه لبنان، اینقدر بههمریخته بود؛ چون فکر میکردند خانۀشان آنجاست و امام هم به خانهاش و محل کارش برمیگردد؛ «پس برای چه بروم و ایران بمانم؟» وقتی هم به ایران میآمدند بهعنوان مسافر و مهمان میآمدند. فکر نمیکردند غیبت امام اینقدر طولانی باشد و سعی کردند مسئولیتی را که در دستشان بود، ادامه بدهند. همان خانه آماده باشد، گرم باشد و درش بر روی دوستانی باز باشد که بهجای اینکه بیایند درد کم کنند، میآمدند و دردهایشان را میآوردند.
گویا خودِ امام هست.
بله، انگار که خودِ امام هست و انگار این زن و شوهر، هرکدام دیگری را کامل میکنند و دلشان میخواست ارتباطی که بینشان بود و هست و ادامه دارد و آن حالتِ شیرینی را که شاید در ذهن مامان بود، نگه دارند؛ مثل وقتیکه فرض کنید بنشینند، نامههایشان را دوباره بخوانند، فکر نمیکنم من بلد باشم شرحش بدهم.
پیش آمده بود که دربارۀ پدرتان صحبت کنند؟
در ذهنم داستانهای زیادی از پدرم هست و مطمئنم این داستانها تکهتکه و بریدهبریده به من رسیده؛ اما اینطور نبوده که مادرم روزی گفته باشند: «بیا بشین، میخوام برات از بابات تعریف کنم!» من پدر را از راه مادر شناختم، چون خیلی کوچک بودم. دوستان و خواهر و برادرها تعریف میکردند. چیزهایی غیرمستقیم و از راهِ محبت، از راهِ بودن، از راهِ اخلاق به من میرسد. من تا الان در خیلی از ابعاد کسی مثل مادر ندیدهام. صلحی که با خودشان داشتند یا هیچوقت در مورد کسی حرفی بزنند یا قبول نکنند جلویشان صحبتی در مورد کسی بشود.
این اخلاقِ آقای صدر هم بود؟
من یادم نیست، ولی خیلی داستانها از ایشان میشنیدم که مثلاً اگر کسی دشمنی میکرد، یا در موردشان حرفی میزد، چهشکلی مادر ناراحت میشدند یا دلشان شور میزد. اینکه پدر میگفتند که: «من واسه این کارها وقت ندارم؛ برگردم برم خونهاش ازش بپرسم؛ چرا؟ اصلاً وقت نیس؛ وقت ندارم! باید کارم رو ادامه بدم!» تعریف میکردند که امام به مسجدی رفتند. شخصی بالای منبر به امام فحش میداد، جایی نشستند. وقتیکه آن آقا از منبر پایین آمد، برای استقبالش بلند شدند و او را در آغوش گرفتند. آن آقا به امام گفتهبود که «شما با اومدنتون، هر چه ما علیهتون گفتیم از بین بردین!»
مامان هر درد یا دلشوره یا ترسی که داشتند، اصلاً در صورتشان پیدا نمیشد و فکر میکنم این خصوصیت را به ما هم منتقل کردهاند. ما همه اینطوری هستیم. چهرۀمان ارتباطی ندارد، به آنچیزی که درونمان میگذرد. از نظر علمی میگویند خوب نیست. باید آدم «صُلح» داشته باشد، ولی اینطور بودند.
مضمون مشترک پیامهای امام از سال ۱۳۵۴ به بعد این است که «باید انتخابی عاشورایی بکنیم!»
اگر کتاب «سیره و مسیره» را بخوانیم، تُنِ صدای حرفزدن بابا، در سالهای اخیر پیدا بود که خسته هستند؛ دیگر پیدا بود که کارشکنیها خیلی زیاد شده و در ابتدای سخنرانی کمتر مقدمهای داشتند. اول صحبتشان پیداست که واقعاً فشار سنگین است. یادم هست در یکی از نامههایشان در زمان انتخابات، یعنی یکی از سختترین مراحل تاریخ لبنان در پایان صحبتشان میگویند: «إلی التضحیات!» آخر کسی در انتخابات که همه دنبال جلب رأی به خود و رقابت اند، میگوید: «بهخاطر کشورمان باید خودمان را فدا کنیم؟!» کسی شما دیدهاید در انتخابات که همه دنبال امتیاز گرفتناند، دنبال امتیاز دادن باشد و با چنین جملهای صحبتش را تمام کند؟ «إلی التنازلات!»، «إلی التّضحیات!» پیش بهسوی فداکاری و از خودگذشتگی؟!
مادرتان از سفرهای سالهای اول به ایران و از پیگیریها و دیدارها با مسئولان در ایران و سوریه و لبنان، نکتهای برای شما تعریف کرده بودند؟
برای من تعریف نکردهاند. اگر از نظر تاریخی بخواهیم برگردیم به مسائل، کسانی بهتر از من هستند که تعریف کنند، ولی میتوانم تحلیل کنم که با وقوع انقلاب اسلامی، توقع این بود که الان انقلاب شده و حتماً به این مسئله زود رسیدگی میشود و دیدارها و برنامهریزیهایی انجام شد. نمیدانم چه کسی برنامهریزی کرد؛ ولی یادم هست که مجموعۀ بزرگی از اشخاص شامل ربابخانم [صدر]، مامان، برادرم حمید، حورا و مجموعهای از پرستاران مدرسۀ پرستاری [صور] بودیم که در ابتدای پیروزی انقلاب به ایران آمدیم. چند شهر هم مثل یزد و شیراز رفتیم. الان فقط صداهایش در ذهنم هست.
کارها با امید زیادی همراه بود. توقع زیادی بود که کارها خیلی سریع رسیدگی بشود. چیزهایی از دیدارها هم یادم هست. چند جا رفتیم و پشت درها منتظر شدیم تا داخل برویم. اینتوقع بود که «چرا باید صبر کنیم؟!» به گروه سفارش میشد که «زود باشین! حرف رو یهطوری بزنین که ایشون ناراحت نشن!» حالا یادم نیست که کدامیک از اشخاص بودند. یادم هست که حتی باران میآمد. مادر میگفتند: «ما بیرون وایسادیم. بارون اومد، برگای درختا رومون ریخت. خیس داخل رفتیم و بعد به ما اینطوری گفتن که مواظب باشین و زیاد حرف نزنین!» یادم هست که مادر، این را خیلی با غصه میگفتند که: «ما که برای دیدار و مهمونی نیومده بودیم! ما اومدیم دربارۀ این مسئله حرف بزنیم! اگر قرار بود که ما زود باشیم که ایشون فشارشون بالاس و حرف نزنیم، برای چی بریم داخل اصلاً؟!» یکچیزهایی درون آدم میماند آن زمان نمیشد حرفی بزنیم؛ چون هرکسی که دوروبرمان بود، عزیز بود و خداینکرده فکر نمیکردیم که رسیدگی نمیشود یا اهمیت داده نمیشود؛ ولی این برنامهها دستِ مامان نبود. برنامهها گذاشته میشد و ایشان همانطوری که مشاوران میگفتند عمل میکردند؛ امید داشتند که مسائل حل بشود و انتظار داشتند که لابد هرچه سریعتر کارها انجام بشود.
مادر هیچوقت احساس ناامیدی نکردند؟
اصلاً! بههیچوجه! موضوع ربودن امام صدر اینقدر پیچیده است که نمیشود خانواده یا افراد یا دولتی چندتکه مثل لبنان که داخلش جنگ است، دنبال قضیه را بگیرند. هم نمیشود گفت که همه مقصرند، برای اینکه نمیدانم کسی در توانش بود که کاری بکند یا نه، هم میشود گفت که همه مقصرند برای اینکه بههرحال هیچکس کاری در شأن چنین شخصیتی نتوانسته بکند، شخصی که بهخاطر لبنان، بهخاطرِ اوضاعِ منطقه و بهخاطر تشیّع، اسلام، صلح و گفتوگو به سفری رفته است. خیلی کارها بود که هنوز امام میتوانستند انجام دهند و شروع کرده بودند؛ انگار شعلهاش را شروع کردهبودند، ولی هنوز خودشان باید میبودند تا بتوانند ادامهاش بدهند و بهجایی برسانند، ولی از اول هم معلوم بود که کارها انگار کار آنهایی نبود که ادامه دادند. پیگیری این قضیه، کار خانواده بهتنهایی نیست؛ کارِ خانم ربابه صدر بهتنهایی نیست؛ کارِ دولتهاست، کارِ بزرگی است، ولی دولتها کاری نکردهاند.
میگویید که کارهایی را شاید خودِ امصدری بودند، شاید هم وقتی کارها بهجایی میرسید، فکر میکردند که «اگر من این کار را بکنم، مطابق با شأن من هست یا نه؟ آیا آقاموسی قبول میکنند من این کار را بکنم یا نه؟ آیا این مجموعهای که دارند میگویند: “ما اطلاعاتی داریم به شما برسانیم:” اگر با ما بنشینید، آیا امام قبول میکند، من با این آدمها بنشینم یا نه؟ چه استفادههای سیاسی پشت سرِ اینها هست؟» ما نمیفهمیم. ترسِ ما از این بود که کاری انجام دهیم که اصلِ کار از بین برود و به ضرر قضیۀ امام باشد و امام که قرار است چند روز دیگر بیاید، ناراضی باشد. پیشنهادهای زیادی میشد، گاهی اطلاعاتی به ما میرسید که مثلاً فلانی اینطوری گفته است یا کاری را شروع کردهایم و قرار بوده سرّی باشد و بعد دیدهایم همان اطلاعات سرّی در روزنامهها منتشر شده است. باید شخصی مثل خودِ امام میبود که مسأله را شروع میکرد و بهجای خوبی میرساند.
همانحرف آقاصدری در کتاب «هفت روایت خصوصی» که هیچکس فکر نمیکرد که اگر روزی خودِ امام نباشد، چهکسی بهدنبالش خواهد گشت. درواقع، موردی پیشآمده که ظاهراً کسی غیر از خودِ امام توان حلکردنش را ندارد برای همین هم چهل سال تا الان طول کشیده است!
توان و اراده دو چیز است. یکسری توان ندارند، یکسری اراده ندارند. یکچیز دیگر هم هست؛ به نظرم توفیق میخواهد که کسی بتواند برای آقای صدر کار بکند و بهجایی برساند، هیچکس این توفیق را نداشت. جملهای که خودِ امام دربارۀ قدس به ابوعمار گفتند، حالا دربارۀ خودشان مصداق دارد: «لاتُحرّر إلّا علی أیدی المؤمنین الشرفاء!».
دختر امام صدر بودن و تجربۀ زندگی در لبنان جنگزده سخت نبود؟
وضعیت امنیتی لبنان طوری بود که مادر نگران بودند و کمتر تنها بیرون میرفتم. از هفده هجدهسالگی و از موقعی که میتوانستم بهتنهایی از خانه بیرون بروم و برای خودم برنامهای بگذارم، هیچوقت در لبنان احساسِ ترس نکردم؛ برعکس وقتی مردم مرا میشناختند احساس حمایت میکردم. فکر نمیکنم تجربۀ خواهرم یا برادرهایم اینطور باشد، چون آنها این تجارب را اثناء جنگ داشتند و بعضی وقتها شاید با آنها دشمنی میشد یا دوستانشان درخطر بودند.
ولی در سنّ من، دیگر آقای صدر حضور نداشتند که تهدیدی برایشان باشد، اگر کسانی بودند که آقای صدر قبلاً برایشان تهدید محسوب میشدند خودشان هم حتی وقتیکه بودند، انگار دشمنیها همینطور با ایشان مستقیم نبود؛ گویا مستقیم کسی چنین جرئتی نداشت. صحبتی گفته بشود؛ شایعهای ساخته شود. نه از روی ترس؛ برای اینکه ایشان خیلی قشنگ انگار گفتوگو را بهجایی میرساندند که طرف مقابل به اطمینان برسد یا تهدیدی برایش نباشد که از روی ترس بخواهد حرف بیخودی بزند.
در «هفت روایت خصوصی» شما به دو قضیۀ عجیب اشاره میکنید: قضیۀ ابوعاطف که ازنظر مشی سیاسی در خط مقابل است؛ اما نگهبان خانۀ کسی است که اگر بود، این قاعدتاً با او دشمن بود. یا قضیۀ توافق دشمنان امام برای خارج کردن خانوادۀ امام از منطقۀ درگیری برای تداوم درگیریها!
فکر میکنم هر شخصی مختار است که روی بد یا روی خوبِ انسان را ببیند. آقای صدر جوری با مردم حرف میزدند و رفتار میکردند که آن روی خوب را پیدا میکردند و با آن رویِ خوب صحبت میکردند. در جنگها و در جنجالها، آن روی بدِ مردم آشکار میشود. فکر میکنم که مادر هم ارتباطشان با مردم بهگونهای بود که آن روی خوب را میدیدند.
یعنی تداومِ سیرۀ پدر.
[ابوعاطف] سرایداری که پسرش جزو کسانی است که عضو حزب اشتراکی بود که آنموقع داشت با أمل میجنگید و ما بینشان بودیم، بهغیر از خوبی، غیر از اخلاق خوش، غیر از سلاموعلیک و غیر از احترام از مادر ندیده بود؛ چرا بخواهد خوبی نکند و خوبی را برنگرداند؟ و برعکس، [باید] مواظب ما باشد تا مشکلی برای ما پیش نیاید. تناقض خندهداری است که ما جایی باشیم که نیروهای أمل دارند با اشتراکیها میجنگند و … پدرِ این جوانی که دارد با أمل میجنگد، مواظب ما باشد. ما نمیتوانیم چراییاش را ازنظر منطقی جواب بدهیم، ولی میبینیم که فقط همان رفتار خودِ مادر و اسلوب تعامل ایشان بوده است و فکر امام که هر جا بود، خوبی را برای مردم میخواست.
غیبت امام، این حس را ایجاد میکرد که بهقولِ شما آن رویِ بدِ آدمها بیشتر نشان داده بشود؟
بله. این صحبت را از همۀ اطراف، از همۀ احزاب و خطهای سیاسی، از همۀ مسلکها و مشربها، مرد و زن و پیر و جوان میشنویم. مدتی پیش، من با مجموعۀ کاریام در مرکز مداخلۀ زودهنگام، اسیل، به منطقۀ زحله رفتیم. جوانی که کارهای ما را در آن منطقه انجام میداد، تلفنی داشت با من حرف میزد. گفت: «میتوانی به مادرم سلام کنی؟» حالا مادرش در زحله از مارونیهای آن منطقه بود، برای اینکه فهمید ملیحه صدر، [دختر امام صدر است.] «آه امام صدر؟! آه، امام وقتی آمد؟!» همه میگویند: «اگر او لبنان بود، ما صد درصد به اینجا نمیرسیدیم» و حتی از همدیگر هم انتقاد میکنند که «امام صدر اینطوری نبود، چرا شما اینطوری هستید؟!»
در همینکتاب میگویید: «اگر بابا بود، جورِ دیگهای بود.» به نظر شما، چه اتفاقاتی افتاد که اگر آقای صدر بود نمیافتاد و چه اتفاقاتی باید میافتاد که نیفتاد؟ آن «جور دیگر» را بهعنوان دختر امام، چه طور تصور میکنید؟
ازنظر خانوادگی نمیدانم، فکر کنم برای خواهر و برادرهایم هم همینطور است. ما هیچوقت فرصت نکردیم که فکر کنیم که اگر ایشان بودند «خانواده» چه میشد و چه طور بود؟ اصلاً نمیتوانیم فکرش را بکنیم. ولی «لبنان» الان چطور بود؟ مطالبی که ایشان میگفتند، افکاری که آنموقع میگفتند، نو و عجیب بود، الان شاید اگر یک یا دو درصد یا ۱۰ درصد آن افکار پیاده شود به نتایج خیلی خوبی ختم میشود، ولی البته نه آنطوری که اگر ایشان بودند؛ مثلاً وضع لبنان مقابل اسرائیل یا به قول ما، فلسطین اشغالی و مقاومت علیه اسرائیل، این مقاومتی که الان هست و الان جزو اساس تفکر ماست، چگونه بود؟ چون ایشان جرقه را شروع کردند؛ ولی نمیدانم به چه اسلوبی ادامه میدادند. الان با این وضعیت کشورهای عربی؟ حالا چطوری؟ نمیدانم. ولی فکر میکنم که میتوانستند هم ازنظر سیاسی و هم تفکر استراتژیک به شیوۀ خودشان راه مقاومت را ادامه دهند. دوم مسائل داخلی لبنان و فسادی که در مسائل سیاسی و خدماترسانی به مردم محروم وجود دارد، اگر امام بودند طور دیگری بود. هنوز مردم لبنان ازنظر خدمات محروماند.
«اسلامِ» ما به کجا رسیده است؟ ایشان وقتی مسئلۀ شناخت اسلام و روش زندگی و چقدر بهتر زندگیکردن را مطرح میکنند که «هیچ سؤالی تابو نیست، همهچیز را میتوانید سؤال کنید و دین برای همۀ سؤالها جوابی دارد.» از این خطّ تشیّعی که دارند مطمئناند؛ معتقدند که دین آمده برای اینکه ما بهتر زندگی کنیم. هیچچیز تهدیدشان نمیکند و اگر جایی مشکل داریم، تقصیر از خودمان و فهم خودمان است. کسانی میگویند که اگر امام صدر امروز برگردند حتماً خیلیها میترسند، به نظر من اینطور نیست؛ برای اینکه ایشان همان موقع هم که از ایران به لبنان آمدند کسی را نترساندند؛ فکر کنم همان اولی که میآیند همه را دوباره جمع میکنند و مینشانند تا ببینند؛ ما دوباره به کجا رسیدیم؟ و دوباره برنامه بگذارند که راهی را که آغاز کرده بودند، ادامه بدهند.