خاطراتی از خواهران امام موسی صدر
مهربانی‌های خاص سید موسی

امام موسی صدر سال‌های زیادی در ایران نبود، قبل از هجرت به لبنان چند سالی را هم در نجف گذرانده بود. اما حضورش در جمع خانواده پرجمعیت صدر، به یاد ماندنی است. سال‌ها از روزهای نوجوانی و جوانی او و خواهرانش گذشته است، اما خاطرات آن روزها همچنان برای خانواده دلگرم‌کننده است.

آنچه می‌خوانید، روایت های خواهران امام موسی صدر از دوران جوانی برادر در اسارتشان است:

ما یک بار از آقا موسی حرف تندی نشنیدیم. همیشه واسطه بود و مثلاً می‌گفت حالا عیبی ندارد، این کار را بکن، این را به او بده. خیلی بار روی دوششان می‌کشیدند تا بقیه راحت باشند. مادرم راحت باشند، خواهرها راحت باشند.

نه تنها با کسی دعوا نمی‌کردند اگر فامیل هم هر دو نفری از هم رنجیده می شدند آقا موسی صلحشان می‌داد. نفوذ کلامشان طوری بود که اگر کسی در سخت‌ترین شرایط هم بود وقتی نیم ساعت با آقا موسی حرف می‌زد عوض می‌شد و یادش می‌رفت که چه سختی‌هایی و رنجش‌هایی داشته و آرامش پیدا می‌کرد. این ویژگی از کوچکی در وجودشان بود و هرچه بزرگتر می‌شدند کامل‌تر می‌شد.[۱]

*

تهران که می‌آمدند منزل ما هم می‌آمدند. یک بار که به تهران آمدند نمی‌دانم از چه چیزی ناراحت بودم که وقتی می‌خواستم بچه را سر جایش بخوابانم گفتم اصلاً چرا به دنیا آمدیم؟ آقا موسی نشستند یک ساعت برای من صحبت کردند گفتند کسی که بیشترین صدمه را در دنیا دیده است حضرت زهراست و اگر قرار باشد اینطور گفته شود حضرت زهرا باید این را می‌گفت و کلی برایم صحبت کرد که ما برای تکامل به دنیا آمده‌ایم و کمال پیدا کنیم نه برای آسایش.

توجه خاصی به ذره ذره مسائل داشتند مثلاً یک بار به خانۀ ما آمدند محمد [پسرم] کوچک بود بعد از سلام و علیک گفتند چرا رنگ این بچه زرد است و بعد صورت محمد را کنار صورت خودشان گرفتند و گفتند ببین چه‌قدر صورتش زرد است شاید مریض باشد. آقا موسی تا از در وارد شدند حالت بچه را درک کرد در حالیکه من نفهمیده بودم حالا شاید چون ذره ذره این طور شده بود نفهمیدم.[۲]

*

چیزی که ما می‌توانیم از ایشان بگوییم این است که آدمی عاطفی هستند و به ریزه‌کاری‌ها توجه دارند. در زندگی همه مهربان هستند اما آقا موسی فرق دارند. به تمام خرد و ریزها توجه دارند. در آن خانۀ پر جمعیت تک تک افراد کارشان با آقا موسی بود. حتی مادرم هر مشکلی داشتند منتظر می‌ماندند تا آقا موسی بیاید و به او بگوید.  ما می‌گفتیم داداش آقا موسی و کارگرها می‌گفتند آقای آقا موسی.

*

خیلی برای مردم کار راه می‌انداختند. آقا موسی واسطۀ پدرم و دیگران بودند بعضی‌ها حرف‌هایشان را برای برادرم می‌زدند و ایشان با پدرم در میان می‌گذاشتند و از ایشان مصلحت جویی می‌کردند اگر مسئله مالی بود و یا مسائل دیگر خلاصه یادم می‌آید خانواده‌ای بودند که گرفتاری مهمی داشتند این خانم با آقا موسی صحبت می‌کردند و آقا موسی با پدرم در میان می‌گذاشتند. در آن زمان برادرم زردی آورده بود و استخوان درد شدیدی داشت، من می‌دیدم دستهایش را به زانو می گرفتند تا از پله بالا بروند که به پدرم بگوید این خانم چه می‌گوید و دوباره از پله پایین می‌آمدند تا به خانم جواب دهند.[۳]

*

ما وقتی مکتب می‌رفتیم فارسی می‌خواندیم و بعد آقا موسی تصمیم گرفتند و مدت زیادی به ما فرانسه یاد بدهند در حدی که بفهمیم در واقع در تمام سطح‌ها اطلاعات مختصری داشته باشیم. در آن زمان زبان دوم فرانسوی بود و بعد از آن انگلیسی بود. خودشان فرانسه خوانده بودند. قبل از اینکه به لبنان بروند.

هم ما دوست داشتیم و هم نوع درس دادن ایشان خوب بود. آدم دوست داشت با ایشان بنشیند ویژگی صحبت کردن ایشان فوق العاده بود و من فکر می‌کنم الان همه این استنباط را کرده باشند که بیان ایشان معمولی نیست و خیلی شیرین است. [۴]

*

یکی از برنامه‌های آقا موسی این بود که سالی یک بار در شبهای رمضان دعای ابوحمزه را از اول تا آخر می‌خواندند و ترجمه می‌کردند. ترجمه‌شان خیلی با ترجمه‌های حالا فرق داشت. اول ماه از ما می پرسید چه شبی خوب است و بعد یک شب را معین می کرد و همه جمع می‌شدیم.

بچه‌ها هم آن زمان خیلی این ذوق‌ها را داشتند، ذوق و علاقۀ بچه های امروز به تلویزیون و کامپیوتر است و در آن زمان ذوق ما به این بود که منتظر شبی باشیم که قرار بود دعای ابوحمزه بخوانیم.

یا مادر یا خود ایشان با خوراکی و زولبیا بامیه اشتیاق بچه‌ها را بیشتر هم می‌کردند. سالی یکبار این دعای ابوحمزه برگزار می‌شد. ویژگی آقا موسی این که نشاط خانواده را به مناسبت های مختلف حفظ می‌کرد. این کار را در ماه رمضان بود می‌کردند، برای نیمه شعبان هم که شهر را چراغانی می‌کردند چون ما دخترهای روحانی بودیم نمی‌شد که برای تماشا به خیابان برویم. بنابراین برای اینکه ما از این شادی محروم نباشیم اگر پارچه‌های رنگی در خانه بود به دیوار می‌زدند و خانه را چراغانی می‌کردند. و شیرینی و وسایل پذیرایی هم فراهم می‌کردند. در آن زمان هم که برق نبود با فانوس و چراغ‌های دستی همه جا را تزیین می‌کردند.

در تمام حیاط و روی پله‌ها و توالت فانوس داشتیم. صبح یا کارگرها و یا اگر نبودند خودمان چراغ را تمیز می‌کردیم و نزدیک غروب همۀ فانوس‌ها را روشن می‌کردیم. اصلاً یکی از کارها نفت گیری و تمیز کردن چراغ‌ها بود. ‌شب‌های نیمه شعبان چراغ‌های گرد سوز هم می‌آمد.

سعی می‌کردند که خانواده را شاد نگه دارند. آن زمان مرگ و میر کم بود و اگر کسی از بستگان از دنیا می‌رفت سعی می‌کردند شب با خانواده صحبت کنند و به خانواده آرامش بدهند حالا یا از نظر ذکر یاد خدا و پیغمبر و صبر یا از نظر شادی که کسی با روحیه بد نخوابد. البته من فکر می‌کنم که نتوانستند این کارها را در لبنان انجام دهند چون اصلاً فرصت نداشتند. در این هجده سالی که در لبنان بودند برنامه‌های دیگری داشتند که به این ریزه‌کاری‌ها نمی‌رسیدند. [۵]

این که می‌گوییم در ماه رمضان یک شب این کار را می‌کردند فقط یک شب دلیلش این بود که بقیه شب‌ها گرفتار بودند؛ با کار، با نوشتن، با دوستان. یادم می‌آید یک ماه رمضان که ما آنجا بودیم چند بار آقای بهشتی به آنجا آمدند و این در زمان مجله مکتب اسلام بود. [۶]

[۱] طاهره صدر

[۲] طاهره صدر

[۳] طاهره صدر

[۴] زهرا صدر

[۵] زهرا صدر

[۶] طاهره صدر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت توسط reCAPTCHA و گوگل محافظت می‌شود حریم خصوصی و شرایط استفاده از خدمات اعمال.