گزارش روزانه از نمایشگاه کتاب تهران
آدم های معمولی مهم

روزهای دیدار امسال هم گذشت و خاطراتش ماند. خاطرات دیدار با دوستداران آشنا و آشنایان تازه. رسیدیم به مرور ساعت هایی که فضایی کوچک، جذا­ب­ترین جای دنیا بود برای ما و چشم براهتان بودیم.

چشم براه چهره های گمنام ولی آَشنا، چهره ­های تازه و جوانی که تازه می­خواستند با نام صدر آشنا شوند. بچه هایی که با والدین می­ آمدند و امیدوار بودیم به اندازه تصویری دلنشین از ما خاطره بسازند. زوج های جوانی که برای انتخاب کتاب با هم مشورت می­کردند، از هم عکس می­گرفتند، با ما گپ می­زدند. جوانان نسل­ های قبل که از سرنوشت امام و آخرین خبرها سوال می­­ کردند. و ما گله ها و دردهای هر ساله را تکرار کردیم و چشم های غم­ داری را دیدیم که هضم این حجم انتظار خانواده و بی عملی قدرتمندان برایشان سخت بود.

و  یادمان می­­ آمد که چطور هر سال، به این امید این فضا را ترک کردیم که سال بعد، باز از بیخبری نگوییم، و حرف دیگری داشته باشیم. اصلا میزبان صاحبِ نامِ این غرفه باشیم.

ما میزبان چهره های گمنام و مشهوری بودیم. برخی چهره­ ها این فضا را فقط جایی برای ثبت عکس و فیلم می­دانند. برای ما، مردم عادی، آنهایی که شبیه خودمان هستند، مهمانان جذاب­ تری هستند که دلمان می­خواهد بی جواب نروند. حتی اگر در نهایت کتابی انتخاب نمی­ کنند، تصویرشان از ما، فقط آدم­ هایی برای فروش محصول نباشد. همانطور که برای ما، گفتن و درست گفتن از سید موسی صدر، مهم تر بود و شنیدن صدباره سوال­ ها و گفتن توضیحات درباره او و کتاب­ هایش، هرگز تکراری و خسته ­کننده نمی­شود. همین که کسی حتی در حد چند جمله از موسی صدر بشنود و دیدن چهره­ اش، معنای بیشتری برایش داشته باشد، برای ما کافی است.

اگر فضای بیشتری بود، حتما جمع­ های دوستانه جذابی را می­دیدیم و گپ و گفت های شنیدنی­ ای شکل می­گرفت. مثل خانمی که همسایه خواهر امام بود و با ناراحتی برای پایان چشم انتظاری­شان دعا می­ کرد، مثل جوانانی که با دغدغه ذهنی می ­آمدند و دنبال جوابی برای همان بودند و کتاب­ ها را با وسواس انتخاب می ­کردند، مثل کسی که پرسید به نظرتان اگر امروز بودند، بی تفاوت بودند یا کاری می کردند؟ و گفتم دغدغه ایشان انسان بود. تا وقتی که انسان و کرامتش در خطر است، فکر می کنم ایشان هم تلاش می­کرد، هرچند تصورش این نبود که تا همیشه مقامی داشته باشد و در ذهنش، دورانی را ترسیم کرده بود که برنامه هایش را عملی کرده، و فرصت دارد به ایران و جمع دوستان برگردد. آنطور که به خواهرزاده ­اش گفته بود: «دوست دارم وقتی همه کارهایم را انجام دادم، به ایران برگردم و آنجا زندگی کنم.» می­گفت: «دلم برای کثیفی­ های آنجا هم تنگ می ­شود.»

بعد از ده روز، کتاب­ ها را جمع کردیم، به مؤسسه برگشتیم و چهره­ هایی که دیدیم را به خاطرات سپردیم تا دوباره برای مردی که دل نگران انسان بود، کار کنیم. مردی که اگر امروز آزاد بود، در همین کوچه ها و خیابان­ ها قدم می­زد و با ما هم کلام می ­شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت توسط reCAPTCHA و گوگل محافظت می‌شود حریم خصوصی و شرایط استفاده از خدمات اعمال.