فاطمه نواب صفوی، دختر شهید نواب صفوی است. وی در زمان تحصیل در امریکا از طریق انجمن اسلامی دانشجویان با امام موسی صدر و شهید چمران آشنا شد. در آستانه پیروزی اتقلاب به ایران آمد و به واسطه فعالیت های خبرنگاری با دکتر چمران آشنا و بعد با شروع جنگ با وی همراه شد. وی در گفتگو با گروه تاریخ شفاهی مؤسسه امام موسی صدر خاطرات خود را از شهید چمران، علاقه اش به امام موسی صدر و ملاقات با قذافی در سفر به لیبی بیان کرد که بخشی از آن در ادامه آمده است.
یک مرتبه من را دعوت کردند برای لیبی جشن سالگرد انقلاب لیبی.. من متنفر بودم از اینکه بروم. .. یک نفر گفت شاید فایدهای داشته باشد. استخاره کردم خوب آمد. به دکتر [چمران] گفتم مگر اینکه بروم دنبال آقای صدر والّا کار دیگری آنجا ندارم.
دکتر [چمران] به من مطالبی دادند و گفتند شما اینها را هم دنبال کن. اولین باری بود که حکومت لیبی از انقلابیون ایران دعوت کرده بود. اتفاقاً صندلی من کنار صندلی یکی از انقلابیون تندرو بود، ایشان از کیفشان اعلامیهای درآوردند به من نشان دادند گفتند خانم نواب شما ببینید که این اعلامیه رو بخونید. تمامش بر علیه امام موسی صدر و دکتر چمران. امام موسی صدر را مثلاً جاسوس اسرائیل و دکتر چمران هم جاسوس آمریکا [خوانده بود.] هر چه که من این را میخواندم احساس میکردم فشار خونم دارد بالا میرو. گفتم شما فکر نمیکنید که روز قیامت باید جواب اینها را بدید؟ این را که گفتم فهمید که روی من نمیتواند تأثیر منفی بگذارد. بحث عجیبی در هواپیما به وجود آمد … کل آدمهایی که در هواپیما بودند اطراف ما جمع شده بودند.
من هر حرفی میزدم ایشان دروغی درباره آقای صدر یا دکتر چمران میگفت، یعنی حرفهای من را خنثی میکرد، هر چه من دفاع میکردم که این حرفهایی که شما میزنید درست نیست دوباره یک چیزی میگفت .. نهایتاً به جایی رسید که گفتند خانم اصلاً شما حق نداری راجعبه آقای صدر حرف بزنی. به خاطر اینکه ما دو تا کشور [انقلابی] هستیم. به خاطر یک فرد نمیتوانید روابط دو کشور را بهم بزنید… آنجا همه برعلیه من شدند و با نگاه خائنانهای به من نگاه میکردند.
…. [در ملاقات اول] قذافی همه را در همان چادر ملاقات کرد. خودش روی مبل نشسته بود بقیه روی زمین. …. یک مقدار قذافی صحبت کرد یک مقدار دیگران. … ملاقات که تمام شد همه رفتند از قذافی خداحافظی کنند. من رفتم خداحافظی کنم گفتم من میخواهم یک ملاقات خصوصی با شما داشته باشم. چون فرصت دیگری نبود [برای درخواست کردن] مخصوصاً با این نگاهی که این آقایون نسبت به من داشتند که اصلاً نمیشد….
… آنها میگفتند که قذافی خیلی کمک کرده به آقای صدر. اما در جلسه ای که با رئیس الاتصالات الخارجیه داشتیم و چند نفر از همین آقایانی هم که خیلی ادعا داشتند در آن جلسه بودند، از وزیر سؤال کردم گفتم آیا شما به آقای صدر این کمکها را کردید؟ گفت نه. هرچه من سؤال کردم دروغهای اینها آشکار شد. ….
قذافی فکر کرده بود من برای این چند نفر خانمها هم که هستند ملاقات گرفتم یعنی من به عنوان نماینده خانمها وقت ملاقات خواستم، ….. این خانمها از خوشحالی اینکه قذافی اینها را پذیرفته خیلی هیجانزده بودند. طوری که من حالم بد شد از این خوشحالی که اینها نسبت به این ملاقات دارند …. به من گفتند خانم نواب اگر قرار است آنجا درباره امام موسی صدر حرف بزنی اصلاً حق نداری بیایی.
…. برای ملاقات که رفتیم باید یک مترجم انگلیسی پیدا میشد. چون قذافی انگلیسی بلد بود. در بین خانمها فقط من انگلیسی بلد بودم. اینها مجبور شدند [من را انتخاب کنند] چون ملاقات داشت از بین میرفت.
[ابتدای جلسه] گفتم که این خانمها یک مقدار صحبت دارند با شما و شما مطالبی خواستید به اینها بگویید، بعد من صحبت خصوصی دارم. قذافی هم گفت باشد، این خانمها هم نفهمیدند من چی گفتم.
…وقتی که آمدیم خداحافظی کنند، قذافی اشاره کرد که شما بمانید. اینها فهمیدند که قذافی میخواهد با من صحبت کند. یعنی تمام نقشههایی که کشیده بودند که من اصلاً درباره آقای صدر صحبت نکنم از بین رفت. …. آنجا من برای اولین بار رجز خواندم، گفتم جلوی دشمن آدم باید خودش را قوی نشان بدهد. حالا من در ایران کارهای نبودم ولی جلوی قذافی خودم را خیلی قدرتمند نشان دادم. گفتم من دختر شخصیتی هستم. جوری که انگار در ایران وزنهای هستم و میتوانم روی مناسبتها تأثیر بگذارم. این طور که گفتم یک مقدار خودش را جمع کرد. بعد شروع کردم به صحبت، گفتم میدانید که دو کشور انقلاب اسلامی ایران و انقلاب لیبی نتوانستند آن طور که باید با همدیگر نزدیک بشوند. میدانید علتش چیست؟ این سؤال براش خیلی سؤال جذابی بود. گفت چرا. چون خیلی قذافی دلش میخواست بیاید ایران … گفتم که الان یکی از مهمترین مسألههایی که مردم ایران میپرسند و تا این مسأله حل نشود به هیچ عنوان روابط ما نمیتواند درست بشود مسأله امام موسی صدر است، اسم امام موسی صدر را که بردم مثل اینکه مواد منفجرهای منفجر شد. قذافی با وحشت عجیبی از جایش پرید. شتابزده با یک حالت ترس و وحشتی [گفت] که امام موسی صدر دوست من است، من هیچ کاری نکردم، من او را نگرفتم. شروع کرد جلوی من دفاع کردن از خودش، درست مثل اینکه من قاضیام که دارم او را محاکمه میکنم و او دارد از خودش دفاع میکند. … اصلاً ناگهانی شد. … فقط دلم میخواست آن موقعیت فیلمبرداری میشد.
… بلند شد، میلرزید، … تا چند لحظه همینجور ایستاده بود، تا وقتی توانست خودش را کنترل کند. … گفتم حالا اگر میخواهید که من این قسمت را ضبط را نمیکنم شما هر چه دلت میخواهد بگو. ضبط صوت را خاموش کردم که اعتماد کند. بعد نشست و شروع کرد به صحبت کردن، البته هنوز هم اضطراب داشت. گفت من او را فرستادمش، امام موسی صدر رفته رم و همه میدانند. من خیلی با آرامش گفتم اینکه شما میفرمایید خواهر امام موسی صدر تشریف بردند آنجا و با پلیس آنجا هماهنگ کردند و تحقیق کردند و دیدند اصلاً آنها در آنجا وارد نشدند.
… هر چه میخواست بگوید من جواب داشتم. تمام مطالب را یکی یکی یکی مطرح کردیم. من دوباره [موضوع] کمکهایی را که بعضی میگفتند قذافی به آقای صدر کرده مطرح کردم که خودش هم گفت نه. … گفت به کسان دیگری ممکن است کرده باشم، ولی به آقای صدر و حرکت أمل و حرکتالمحرومین کمک نکرده ام.
من [تصمیم گرفتم] با لحنی صحبت کنم که حاضر به کمک بشود. گفتم اگر شما به آقای صدر علاقهمند هستید کمک کنید که ایشان را پیدا کنیم…. گفت من هر همکاری در این زمینه حاضرم بکنم. گفتم من میروم لبنان با خواهران صدر صحبت میکنم. قذافی گفت بگویید خواهران صدر بیایند اینجا. گفتم آنها که نمیتوانند بیایند ولی من میروم صحبت میکنم تا ببینم چه تصمیمی میگیرند بعد میآیم نتیجه مذاکراتم را به شما میگویم. قرار بر این شد که من برگردم و نتیجه مذاکراتم را به ایشان بگویم. خلاصه با حالت صلحآمیزی بیرون آمدم.
….. رفتم اقدام کنم که ویزای لیبی را بگیرم، همین آقایان [طرفدار لیبی] در همان دفتر بودند؛ هر کاری کردم نگذاشتند ویزای لیبی بگیرم. گفتم از سوریه، از دفتر سفارت لیبی در سوریه ویزا میگیرم. وقتی ویزا را گرفتم، جنگ ایران و عراق شروع شد. طوری شد که راهها همه بسته شد و دیگر نشد دنبال کنم.