به گزارش مؤسسهٔ فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر نشست «روایت ساخته شدن بیروط» روز سهشنبه ۱ اسفند در مؤسسهٔ امام موسی صدر با حضور آقای ابراهیم اکبری دیزگاه، نویسندهٔ کتاب بیروط و جمعی از علاقهمندان در فضایی صمیمی برگزار شد. کتاب بیروط، رمانی با الهام از اندیشه و تجربهٔ امام موسی صدر است که در سال ۱۴۰۲ توانست همزمان برندهٔ کتاب سال جمهوری اسلامی و جایزهٔ کتاب جلال آل احمد شود. آقای دیزگاه که این کتاب را به عنوان پروژهٔ دورهٔ سربازیاش در مؤسسهٔ امام موسی صدر نوشته بود، در این نشست به روایت داستان شکلگیری این رمان پرداخت.
جستوجوگریام آمیخته به تفنن بود!
یازده سال پیش چنین روزهایی آمدم اینجا. در این یازده سال فقط فکر کنم یک پریز تغییر کرده است! قرار شد من اینجا سرباز بشوم. البته قبلش هم آمده بودم، ولی نیاز بود که مخصوص سربازی اینجا مصاحبه بشوم. چند سال قبل از آن، من یک ماجرای شخصی داشتم و به واسطهٔ اشعارم در سال ۸۸ مشکلاتی برایم درست شده بود و میخواستم از ایران بروم اما مشکل سربازی داشتم. یکی از کسانی که مؤسسه را میشناخت گفت تو بیا چند داستان کوتاه بنویس تا بتوانی این مرحله را بیدردسر بگذرانی. من آن موقعها نمیدانستم امام دقیقا کیست و هدفم تمام کردن سربازی بود. با خودم میگفتم حتما ایشان کسی شبیه آقای خاتمی است. یک روحانی خوب است که خدماتی هم داشته اما ذهنم مشغول ایشان نبود. در مؤسسه رزومهٔ من را دیدند و گفتند نسبت به سن و سالت زیاد کار کردی و ما امیدوارم کار خوبی دربیاید. ابتدا قرار بر این شد که داستان کوتاه بنویسیم.
اندکی که جلو رفتیم، به من کتابهایی دادند و قرار شد یکسری کتاب بخوانم. بعد از مطالعهٔ این کتابها من حس کردم امام فرقهایی دارد اما باز هم نمیتوانم بگویم ذهنم مشغول ایشان شد. بعد از ۷ ماه گفتم من نمیتوانم داستان کوتاه بنویسم، اگر ممکن است میخواهم رمان بنویسم. مؤسسه هم خیلی باز برخورد کرد. البته به نظرم این به خاطر محیط زنانهٔ مؤسسه است. (خنده) این هم از آن چیزهایی است که در این سالها تغییر نکرده. من کمکم شروع کردم به نوشتن رمان. همان سال پیش از عید نوروز به خانم صدر گفتم، من اگر بخواهم این را بنویسم فضایش فضای ایرانی از آب در میآید و نمیشود، بروم لبنان بهتر است. (خنده) خانم صدر گفتند مشکلی ندارد و هر موقع خواستید بروید. پاسپورت را گرفتم و اول خرداد سال ۹۲ راهی لبنان شدم. همچنان موضعم این بود که امام موسی یک آخوند روشنفکر است که آنجا یکسری خدماتی را ارائه داده است. من با آقای محمد حسین محمودیان رفتم لبنان. قبل از سفر با افرادی که در مورد امام تحقیق کرده بودند از جمله آقای زائری، محمودیان و کمالیان و… صحبت کردم. در آن دوره من به حسب وظیفه جستجو میکردم اما یک جستجوگری آمیخته به تفنن.
تلاش میکردم سربازیام تمام نشود!
وقتی رفتم لبنان نگاهم عوض شد. به امام موسی صدر علاقهمند شدم. وقتی برگشتم، شهریور رمان را نوشتم و تمام شد. استاد محمد حسن شهسواری، که من رماننویسی را از ایشان آموختهام، ناظر حسن انجام کار من در دورهٔ سربازی بود. جلسهای با ایشان و آقای فیروزان گذاشتیم، آقای فیروزان گفتند که این کتاب مورد قبول ما نیست. من هم گفتم اینطور نمیشود. نظر شما محترم است اما من کارم را انجام دادهام! و ما درست به علت همین موارد اختلافی است که ناظر تعیین کردهایم. بعد خودشان یک جلسه بدون حضور من گذاشتند و آقای شهسواری رمان را تأیید کردند. کمکم مدت سربازیام داشت تمام میشد. آن زمان حقوق سرباز ۸۰ تومان بود؛ اما مؤسسه به من سیصد هزار تومان حقوق سربازی میداد. این را هم بگویم که آن موقع سیصد هزار تومان رقم خوبی بود. از همین جهت من دنبال این بودم که سربازیم تمام نشود! و گفتم مقداری از رمانم مانده است. (خنده) بالاخره من کار را نهایی کردم و آقای شهسواری هم تأیید کردند. نام رمان آن موقع «فرار کن یحیی» بود. مؤسسه پذیرفت که سربازی من تمام شود و بنا شد این کتاب از سوی یک انتشارات ادبی چاپ شود.
در پی ناشر برای بیروط
اولین بار یکی از ناشران نامدار گفت بدهید ما این رمان چاپ کنیم. کتاب را خواندند و در موعد مقرر جواب ندادند. من پیگیری کردم. گفتند ما این را نمیتوانیم اینجا چاپ کنیم؛ چون پدر یحیی روحانی است و کارشناسان ما این را خواندهاند و گفتند ما شرمنده هستیم. من هم ناراحت گفتم شما عرضهٔ چاپ کتاب جدی را ندارید. کتاب ماند و و شد سال ٩۵. آنجا برای اولین بار کتاب را بازنویسیاش کردم.
ناشر دوم کتاب را خواند و مرا دعوت کرد برای دادن پاسخ. مسئول انتخاب آثار شروع کرد از روی کاغذ مواردی را خواند. پرسیدم: شما کتاب را خواندهاید؟ گفت من نخواندهام ولی این این نظر کارشناسانمان است. من عصبانی شدم و گفتم شما مرا از قم کشاندهاید اینجا که نظر کارشناسانتان را برایم روخوانی کنید؟ خب تلفنی میگفتید پاسخمان منفی است دیگر. بلند شدم آمدم بیرون. البته بعد از آن برای دلجویی از سوی نشر برایم هدیه فرستادند. پس از ناکامی دوم، چند بار دیگر کتاب را بازنویسی کردم و فهمیدم این کتاب ٢۵ هزار کلمه اضافه دارد و آن را کم کردم. البته همان سالها بود که کم کم فهمیدم این کتاب را هیچجا نمیتوانم چاپ کنم چون یکی از شخصیتهای روحانی کتاب شدیدا مشکل دارد.
تغییر پرسش اصلی کتاب
سال ٩۶ یا ۹۷ بود که فهمیدم خودم هم دیگر با این کتاب مشکل دارم! قبل از آن مسئلهام عدالت بود ولی بعد به این نتیجه رسیدم که عدالت جایی برقرار میشود که شهر ساخته شده باشد و پروژهام از سوی عدالت رفت سمت ساختن. این تحول با خواندن کتاب مدینهٔ فاضله فارابی برایم اتفاق افتاد. آنجا بود که کل رمان را کوبیدم و از اول ساختم. خود امام هم برایم سوژه شده بود. همچنین آنجا آخوند کتاب را هم تغییر دادم. داستان جدید در مورد طلبهای است که دینش را ازدست داده است. پدرش امام جمعه است و مادرش هم تحصیلات حوزوی دارد و دارد دکترا میگیرد. خواهرش هم به خاطر رفتار پدرش مریض شده است. مسئلهٔ پدر این است که همه را شیعه کند. پدر داستان در یک شهر چند مذهبی مثل تالش امام جمعه است با اینحال اصلا در مقابل مذاهب دیگر رواداری ندارد و آنقدر مسائل مذهبی ذهنش را درگیر کرده که حتی میخواهد یک شیر را در جنگلهای تالش شیعه کند! پدر به خاطر این رفتارهایش از سوی حاکمیت عزل میشود و میرود میشود استاد حوزهی قم و اصول درس میدهد.
یکی از دعواهای همیشگی پدر و پسر در این داستان این است که پسر میخواهد به پدرش توضیح دهد که شهید صدر و امام صدر یک نفر نیستند. این پسر همچنین یک پدرخانم دارد که نزدیک گفتمان شیرازیهاست. وقتی متوجه میشود این پسر دارد روی موسی صدر کار میکند، میگوید اینها منحرفاند. قصه در این فضا شکل میگیرد. نسخهٔ سال ٩٧ این بود که یحیی از ایران میرود لبنان و بعدش هم میرود آلمان برای تحصیل. بعد فهمیدم که این نباید از ایران برود. حرف من این بود که ایران کشوری است که نمیخواهد کسی برود. کسی اگر برود باید ایران را هم با خودش ببرد. بعد در سال ٩٨ این مفاهیم در کتاب منعکس شد و من مجدد شش ماه وقت گذاشتم برای بازنویسی.
ناکامی سوم و انتخاب نام بیروط
کتاب را دادم یکی از دوستان خواند و شاید از طریق روابط او بود که ناشر سوم پیام داد بیا ما کتاب را چاپ کنیم. ماجرا خورد به کرونا و ناشر سوم هم کتاب را چاپ نکرد. اما این رفت و برگشتها یک مزیت داشت. دقیقترین کسی که کتاب را خواند، کارشناس این ناشر سوم بود و به من خیلی کمک کرد. من اسم کتاب را گذاشته بودم غمخوار. او گفت اسم کتاب را بنا بر توضیحی که خودت در کتاب دادهای بگذار بیروط و خیلی زود این را چاپ کن.
توضیحی که در کتاب دربارهٔ بیروط با طا دادهام، این است که مدینه در تفکر شیعه زمانی مدینه میشود که امام داشته باشد. امام کسی است که تو را به سمت خدا میبرد. مدینه زمانی فاضله است که امامی داشته باشد که انسانها را به سمت توحید هدایت کند و آدمها را صالح کند. بیروط شهری است که امامش را از دست داده است. بیروت با بودن امام موسی صدر توازنی داشته و با رفتنش توازنش را از دست داده و «بیروط» شده است.
در همین فاصله ناشر چهارمی هم خواست کتاب را چاپ کند که آن هم به دلایلی نشد. تا اینکه نوبت به نشر کنونی یعنی صاد رسید که نشر پنجم بود.
کتابی که با محبت ساخته شد
واقعاً محبت خانم صدر بود که من کتاب را اینگونه جلو بردم. خانم صدر کتاب را که خواندند فقط یک جا به کتاب اشکال گرفتند. نقد ایشان این بود که چرا فلان شیخ مخالف امام را تخطئه کردی؟ این شیخ بعد از امام نظرش عوض شد و ما دوست نداریم چنین نظری در کتاب بماند. یعنی تنها نکتهٔ خانم صدر روی کتاب به نفع یک مخالف امام موسی صدر بود. امام موسی صدر جملهای دارد که همیشه برای من الهامبخش بود. ایشان میگوید کشور با حزب و اینها ساخته نمیشود کشور با محبت ساخته میشود. همین جمله باعث شد من دربارهٔ دوستی فکر کنم. دوستی امری است که بنیاد عالم بر آن است. من تصورم این است که این کتاب بر اساس محبت ساخته شده. چون بنیادش در مؤسسه امام صدر شکل گرفته است.
نویسندهها با نوشتن دو گونه مواجهه دارند. یکی این است که آن چیزی را که در ذهنشان است میآوردند روی کاغذ. مواجههٔ دیگر این است که خودشان با نگارش کتاب ساخته میشوند. من نیز با این کتاب ساخته شدم. هر کدام از ویراستهای این کتاب یک نسخه از وجود من بود. واقعا اگر در جای دیگری من این کتاب را مینوشتم اینطور نمیشد اما در مؤسسه خیلی همکاری کردند.
سرگذشت کتاب در وزارت ارشاد
یکی از چیزهایی که موقع نگارش این کتاب فهمیدم آن است که استراتژی امام موسی صدر بر صبر، سماجت و محبت است. ایشان وقتی میخواهد طرحی را جایی جا بیاندازد، همزمان از این سه مؤلفه بهره میگیرد. کتاب رفت برای نشر صاد و فرستادندش برای ارشاد. از ارشاد برایم ٢۶ اصلاحیه آمد که اتفاقا یکیاش لفظ بیروط بود. میگفتند درستش بیروت است! بند دیگرش نیز اگر اعمال میشد ٧٠ صفحه از کتاب حذف میشد. ناشر هر چه تلاش کرد نتوانست کاری بکند بالاخره خودم دستبهکار شدم و با کمک دوستانی که در وزارتخانه داشتم کتاب را به دست مقامات ارشد وزارتخانه رساندم و گفتم خودتان (و نه ممیزها) بخوانید و ببینید آیا این کتاب واقعا مشکلی دارد؟ بالاخره مجوز کتاب آمد. این ثمرهٔ بهکارگیری استراتژی امام موسی یعنی صبر، سماجت و محبت بود. کتاب که آمد من انتظار نداشتم کتاب جایزه بگیرد اما کتاب با همهٔ فراز و نشیبها بالأخره هم جایزه جلال را برد و هم جایزه کتاب سال را.
کارگری که باعث شد بفهمم امام صدر کیست
یک لحظه در سفر به لبنان بود که من فهمیدم امام موسی صدر کیست. ما با خانم ملیحهٔ صدر، رفتیم یک رستوران در محلهٔ اشرافی مسیحینشین برای ملاقات با یکی از کسانی که با امام معاشرت داشته است. ماشین جاپارک پیدا نمیکرد. خانم صدر پیاده شد جا پیدا کند. یک پارکبان کنار خیابان ایشان را شناخت و پرسید تو صدر هستی؟ وقتی ایشان پاسخ مثبت داد مثل پروانه دور ما میچرخید. من آنجا فهمیدم که چقدر به امام ارادت هست. همهٔ بحثهای نظری یک طرف، رفتار آن کارگر با ما یک طرف. آن رفتار حاصل محبت بود. آن کارگر هیچ نفعی در کمک به دختر کسی که دهها سال پیش ربوده شده بود نداشت. میتوانست اعتنا نکند. از این رفتارها زیاد بود. من آن لحظه بود که فهمیدم کشور را محبت میسازد یعنی چه.
آقای قزوینی میپرسند شما که به لبنان رفتید چه سؤالی داشتید؟ واقعیتش این است که من خیلی سؤال نداشتم! تصورم اصلاً این امامی که امروز میشناسم نبود. امام بهتدریج در آنجا برایم سوژه شد. با خانم ملیحهٔ صدر به دیدار یک سرهنگ مسیحی رفتیم. من از سرهنگ پرسیدم که چرا به امام موسی علاقه دارید؟ ایشان گفت چون یقین داشتیم که امام اگر حرفی جلوی ما بزند پشت سر ما هم همین حرف را میزند. من یک دوست آخوندی داشتم در شهرمان پست مهمی داشت. او با تعابیر بدی در مورد سنیها صحبت میکرد. بعدها ماجرای این سرهنگ را به من به دوست آخوندم گفتم. گفتم که امام موسی صدر یک رو دارد. این بنده خدا جا خورد و بعد از یک هفته به من زنگ زد و گفت چیزی دارید که من در مورد امام موسی بخوانم؟ من عزت شیعه را معرفی کردم. بعدها گفت من کل این مدت در اشتباه بودم و در مورد امام صدر موضع داشتم و وقتی بیشتر ایشان را شناختم آن موضع تغییر کرد.
یک بار دیگر ما داشتیم به سمت جنوب میرفتیم که به مصاحبهای برسیم. در راه ماشین خراب شد. یک ماشین دیگر داشت رد میشد و ایستاد برای کمک به ما. در همان حین اسم امام موسی آمد. یک زوج سوار ماشین بودند. خانم پرسید شما که هستید؟ گفتیم برای نوشتن یک کتاب دربارهٔ امام صدر آمدهایم. گفت شما ماشین ما را ببرید، ما ماشین شما را درست میکنیم میآوریم. رفتیم سوار ماشین آنها شدیم. بعد دوباره خانم آمد پیش من و گفت این سوغاتیها را ببر برای دخترت. فردایش ماشین را درست کردند و آوردند. این اتفاقات عجیب بود که برای من از امام موسی صدر آشناییزدایی کرد.
دورگه بودن یکی از هدایای خداوند به من است
من اعتقاد دارم اگر با مردم کاری نداشته باشم، زندگی خودش رفتار، کردار و تعاملات اینها را تنظیم میکند. من وقتی دوازدهساله بودم، از روستای پدرم که شیعهنشین هست رفتیم روستای مادرم که سنینشیناند. پدربزرگ مادریام شکار خرگوش را خیلی دوست داشت. رفت برای ما خرگوش شکار کرد. مادربزرگم که اهل سنت بود، گفت اینها گوشت خرگوش نمیخورند، برایتان گوشت بره میآوریم. در همان سفره، یک عده گوشت خرگوش خوردند و عدهای گوشت بره. آنها هم وقتی میآمدند روستای پدرم، پدربزرگ پدریام خیلی احترام میگذاشت. من در دبیرستان خیلی مذهبی شدم. با این حال خانوادهٔ مادریم که اهل سنت هستند، خیلی به من احترام میگذاشتند. حتی میتوانم بگویم بیش از خانوادهٔ پدریام. واقعاً دورگه بودن یکی از موهبتهای خدا به من بود چون دین برایم مسئله شد. جالب این است که هر دو طرف پدری و مادری هم خانوادههایی معتقد هستند و مذهب را کنار نگذاشتهاند. ولی نظمی که در منطقهٔ چندفرهنگی ما حاکم بوده و هست همیشه با ورود طلبههای شیعه و سنی از خارج از منطقه است که به هم میخورد. اگرنه مردم همدیگر را دوست دارند و برای هم احترام قائلاند.