نوشتهای به مناسبت روزهایی که خبر کشته شدن دیکتاتور لیبی منتشر شد …
مهدیه پالیزبان – زمستان ۹۰، عید غدیر یا قربان بود. از صبح پای شبکه خبر بودم و منتظر. حدود ۱۰-۱۱ صبح، خبری زیرنویس -شد که باور نمیکردم: مردم لیبی قیام کرده بودند. جایی که سالها بود هروقت اسم خودش یا رهبر دیکتاتورش میآمد، ما یاد کس دیگری میافتادیم: مردی به نام سید موسی صدر.
چند روز قبلش، وقتی برای اولین بار در فیسبوک خواندم که مردم لیبی هم میخواهند انقلاب کنند و هفدهم فوریه، سالگرد قیام و کشتار شهر بنغازی، را برای قیام تعیین کردهاند، حتی تصورش هم دلم را لرزاند. تصور اینکه موج انقلابهای عربی دامن قذافی را هم بگیرد و او را هم به زیر بکشد. اما آن روز صبح خبرها تا آنجا پیش رفت که خبر از پیروزی نهایی تا آخر شب هم میدادند.
خبرها را میخواندم و با خودم فکر میکردم، یعنی میشود قذافی برود؟ میشود زندانها باز شود؟ مقامات لیبی حرف بزنند. امام موسی صدر پیدا شود. الان چه شکلی شده؟ خیلی شکسته شده؟ یعنی قدش، آن قد بلندی که همیشه، در همه عکسها و فیلمها شاخص است، خم شده؟ از اتفاقات این ۳۲ سال خبر دارد؟ آزاد شود کجا میرود؟ اول میآید ایران یا میرود لبنان؟
زمستان ۹۰، چهار سالی میشد که جمعی راه انداخته بودیم به نام یاران صدر برای پیگیری سرنوشت امام موسی صدر و معرفی اندیشهاش به مردم. ما جوانانی بودیم که آنقدر شیفته نگاه و زندگی و دردمند اسارت این مرد بالابلندِ خوش سیمایِ خوش فکرِ مبارز شده بودیم که نمیتوانستیم بی تفاوت باشیم و کاری نکنیم. چهار سال برای فهمیدن ابعاد ماجرایی که دغدغهات شده، کافی است. در تمام آن سالها یک حرف هر از گاهی شنیده می-شد: کاش قذافی برود. روزی که او سقوط کند، وضعیت امام روشن میشود.
آن روز خانم صدر ـ دختر بزرگ امام که مدیر مؤسسه امام در تهران است ـ از قضا لبنان بود. من خانه بودم و حتی اینترنت هم نداشتم. همه شخصیت و اعتبار حقوقیام عضویت در گروهی بود که خودجودش شکل گرفته بود و دلی کار کرده بود و جلو آمده بود. نه دیپلمات بودم، نه حقوقدان. نه حتی عربی میدانستم. نه پولی داشتم. نه چریک بودم. هیچ! فقط علاقهمند موسی صدر بودم و منتظرش و حالا نمیتوانستم بیکار بنشینم. هرقدر هم از نظر دیگرانی که از بیرون نگاه میکردند کار بیهودهای به نظر میآمد، نمیتوانستم دست روی دست بگذارم و مثل بقیه فقط خبرها را بشنوم، همانطور که خبرهای بقیه انقلابها را شنیده بودم. لیبی فرق داشت، آنجا سهم داشتیم. آنجا گوهری را از ما گرفته بود و پس نمیداد. زورمان هم بهش نرسیده بود. (یعنی زور خانوادهاش و امثال ما که کسی حسابمان نمیکرد. آنان که زور داشتند که هیچوقت برایشان مهم نبود.)
برای ما هر خبری از لیبی، خبری از امام موسی صدر بود. انقلاب مردم لیبی و رفتن قذافی، معنی آزادی امام را میداد؛ امامی که در عکسها همیشه لبخند به لب دارد و سر به زیر است و به تو دنیایی از آرامش میدهد.
اتفاقی جلوی چشمانمان بود و میخواستیم بخشی از آن باشیم: شروع کردم پیام دادن به همه که فردا در دفتر گروه جلسه فوقالعاده داریم برای برنامهریزی. آن روزها، آخر خیابان استاد معین، توی خانه فرهنگی که اسمش خانه مشق بود، اتاقی داشتیم که نه تلفن داشت نه اینترنت. اما برای ما که هیچ نداشتیم غنیمت بود. داشتم کم کم به کارها و بچهها سر و سامان میدادم که لیبی شلوغ شد. در واقع ما خیلی آمادگیاش را نداشتیم. آن قدر که وقتی این اتفاق افتاد حتی یادمان رفت کتاب صوتیای را که برای سالگرد سخنرانی امام موسی صدر در کلیسای کبوشین آماده کرده بودیم منتشر کنیم و همانجا روی سیستم دفتر ماند که ماند.
با هر کدام از بچهها که حرف میزدم صداها میلرزید. از لبنان خبر میآمد که مردم آماده استقبال از امام شدهاند و شیرینی خریدهاند. آن روزها روز، ساعت به ساعت بود. هر لحظه، هر ساعت منتظر خبر بودیم.
فردایش ساعت ۵ جلسه داشتیم. ۲۰ -۳۰ نفر آمدند، از هر طیف فکری و سیاسی. در جلسه گفتم که پیشنهادهایی بدهید که عملی باشد و خودتان هم بتوانید اجرایش کنید. به این امید نباشید که بقیه کار کنند. نیرو و امکانات نداریم. تخته وایت برد بزرگی که آن روز آورده بودیم پر شده بود از پیشنهاد: داخلی و خارجی. اسم ستاد را گذاشتیم ستاد آزادی.
کار اصلی همان کارهای خبری بود و ارتباط با یکسری نهادهای حقوق بشری. قرار شد یکسری پوستر و بنر و بروشور هم برای توزیع در بعضی جاها آماده کنیم. بودجه هم صفر بود. یکی دو نفر از اعضا که بزرگتر از اکثریت جوان بی پول بودند، کمک کردند.
صبح قبل از جلسهمان خانم صدر را در مؤسسه امام موسی صدر دیدم. شب قبلش دیروقت از لبنان برگشته بود و صبح در مؤسسه نشست خبری گذاشته بودند. با اینکه منتظر بودم بیاید، اضطراب هم داشتم. لیبی، زندان پدرش شلوغ شده بود و حال آنان قطعا از همه بدتر بود. آن روز صبح وقتی خانم صدر وارد مؤسسه شد، یک لحظه نشناختمش؛ آن چهره کافی بود تا بفهمی در همین یکی دو روز چه بر آنان گذشته است. اثر بیخوابی و اضطراب ـ و شاید هم اشکهایی که در خلوت یا در جمع خانواده ریخته شده بود ـ کاملا مشخص بود. حورا صدر حدودا ۱۵ ساله بود که پدر ربوده شد و حالا پسر کوچکش ۱۷ ساله بود.
خانم صدر که همیشه محکم بود، آن روز در نشست خبری بارها بغض کرد و بغضش شکست. برای مایی که او را میشناختیم و میدانستیم چقدر خوددار است، دیدن این آشفتگی خیلی سخت بود. خانم صدر با بغضی که جای فریادش را گرفته بود، گفت امروز که قذافی مردمش را به گلوله بسته است همه او را جنایتکار و دیکتاتور می-خوانند، اما ما ۳۲ سال است که فریاد میزنیم او جنایتکار است و کسی صدای ما را نمیشنود.
روزهای بعد روزهایی بود که ۶-۷ صبح از خانه بیرون میزدم و ۱۱-۱۲ شب وقتی برمیگشتم، معمولا داشتم با تلفن حرف میزدم. تماسهایی که به ۱-۲ شب هم میرسید. روزهای بعد روزهای دوندگی بود و به در و دیوار زدن. روزهایی که وقتی میرفتم خانه، از خستگی روی پا بند نبودم و نمازم را نشسته میخواندم. آن روزها هم دنبال کارهای خودمان بودیم، هم مراقب بعضی آدمها که در آن شرایط حساس سوءاستفادهای نکنند که البته کم هم اتفاق نیفتاد؛ در عرض یک هفته گروه و جبهه ساختند و از تشابه اسمیشان با امام سوءاستفاده کردند که خودشان را به جایی وصل کنند و کلی اسم هم ردیف کردند که مثلا اینها همه از ما حمایت کردند. حتی اسم موسسه و گروه ما هم بینشان بود هرچند کسی سراغمان نیامده بود.
آن روزها روزهای تجمع بود جلوی دفتر سازمان ملل و سفارت لیبی. تجمع با مجوز تشکل دیگری بود و ما هم شرکت کردیم. چون میدانستیم خودمان نمیتوانیم مجوز بگیریم. در تجمع جلوی سفارت لیبی در آن بعدازظهر ۵شنبه، در آن خیابان فرعی، ما بلندترین فریادهایمان را زدیم. فریادها و شعارهای آن روزمان فریادهای چند ساله بود که تا آن روز مجال بروز پیدا نکرده بود. تا آن روز تجمع جلوی سفارت لیبی از آرزوهای ما بود. شاید برای بقیه عجیب باشد اما آرزوهای مایی که برای امام موسی صدر کار میکنیم گاهی همین قدر کوچک است. چون فضای کار کردن برای امام گاهی این قدر سخت و محدود است.
آن روزها مدام جواب دیگران را میدادیم که خبری شنیده بودند. خبرها درهم بود: خوب و بد. کسی به نام «الهونی» آن روزها شروع کرد به خبرسازی درباره شهادت امام. با اینکه چند وقت بعد رسما اعلام کرد دروغ گفته است، اما این باعث نشد سایتها خبرهایی را که تکرار حرفهای او بود، دوباره و چندباره منتشر نکنند.
چند هفته گذشت و خبری نشد. قذافی هنوز نرفته بود. هنوز آنجا بود و هر چندوقت دوباره در تلویزیون نمایان میشد. اینجا، در ایران، عید شد. عید برنامههای ما را به هم زد. دو هفته تمام مملکت تعطیل شد و کسی کاری نداشت که عدهای منتظر آزادی مردی هستند.
انتظار کشنده ادامه پیدا کرد. نگرانی هم بیشتر شد. قذافی هنوز سرپا بود. هزار بار از خودمان پرسیدیم: نکند این روزهای آخر کاری کند؟ آن موقع که همه چیز برایش آرام بود، کسی یقهاش را نگرفت که حرف بزند، حالا که دیگر لیبی به هم ریخته بود. لیبی سرزمین بیابانهای وسیع بود و زندانهای مخفی. امام، کجای آن سرزمین بود؟
ماه رمضان آن سال تاریخی شد به خاطر آن شب قدری که چند ساعتی از پای نت بلند شدم و رفتم مسجد و در راه برگشت، ساعت ۳ صبح، یکی از بچهها از پاریس زنگ زد و پرسید: کجایید؟ بچهها دنبالتون میگردن. پرسیدم چی شده؟ گفت: طرابلس سقوط کرد.
بهت آن لحظه هنوز یادم هست: تاریخ اتفاق افتاده بود. یک قدم دیگر به آرزویم نزدیکتر شده بودم. آن شب وقتی رسیدم خانه، برای سحری خوردن وقت بود. من اما مستقیم رفتم پشت لپ تاپ کوچکم و تا سه روز بلند نشدم. نمیخواستم هیچ لحظهای، هیچ خبری را از دست بدهم. دوباره شور و شوق بالا رفته بود. بچههایی که عربی میدانستند خبرها را لحظه به لحظه ترجمه و منتشر میکردند. سرعتشان از خبرگزاریها بالاتر بود. باز نگران زندانهای مخفی بودیم. نگرانی دیگری هم کم کم اضافه شد: افراطگراهای ضد شیعه. اگر امام گیر این آدمها بیفتد چه؟ با همه اینها آن قدر امیدوار بودم که به رفتن فکر میکردم. به یکی از دوستانم از رفتن گفتم. گفتم وقتی امام بیاید و برود لبنان، من هم اینجا نمیمانم.
عید فطر آن سال حس عید نداشتم، با اینکه برای عید فطر بروشور مفصل و شیکی آماده کردیم و غیر از تهران چند شهر دیگر هم پخش کردیم، اما از سبکیای که هر عید فطر سراغ آدم میآید خبری بود.
امید و انتظار برای برگشتن امام موسی صدر ادامه پیدا کرد. قذافی موجود عجیبی بود. میگویم موجود، چون واقعا فکر میکنم امثال او از انسانیت خارج شدهاند. خارج شدهاند که این همه جنایت میکنند و خون میریزند. آن روزها جنایتهای قذافی یکی یکی رو میشد: گورهای دسته جمعی، جسدهایی که سالها قبل اعدام شده بودند، اما هنوز در سردخانه بودند چون قذافی هر از گاهی میرفت ببیندشان تا احساس قدرت کند.
قذافی سقوط کرد اما گم شد. در واقع مخفی شد. وضعیت باز هم پیچیده شد. در آن بلبشوی لیبی چه کسی دنبال امام بود؟ چه کسی مراقب جانش بود؟ خبرنگارهایی که رفته بودند لیبی از خانهای میگفتند که بعضی گفته بودند محل نگهداری امام بوده اما بعد از سقوط طرابلس خالی شده بود.
انتظار ادامه پیدا کرد و رسید به آخر مهر. اصفهان بودم. با دایی و خانوادهاش. اس ام اس آمد که قذافی کشته شد. باورکردنی نبود. تلویزیون را روشن کردم. سایتها را چک کردم، درست بود. قذافی مرده بود. تصویر کشته شدنش را که نشان دادند، حالم عوض شد. رباینده امام موسی صدر مرده بود و تمام! چقدر هم پست و حقیرانه. تن آدم میلرزید وقتی میدید که آن آدمی که ادعای خدایی داشت، چطور زیر دست و پا افتاده و التماس میکند.
مردن قذافی روزی، کلید آزادی امام بود، اما نه الان، نه اینطوری. قذافی مرده بود بدون اینکه کلمهای حرف بزند و از کارهایش بگوید. بدون اینکه کسی مجبورش کند که بگوید گمشده ما را کجا نگه داشته است. قذافی باید میرفت، اما نه اینطور. زمانی فکر میکردیم شنیدن خبر مرگ قذافی خوشحالمان میکند. حالا او مرده بود و ما مات و مبهوت بودیم؛ همه اتفاقاتی که منتظرش بودیم افتاده بود، اما نه آن طور که باید، نه آن طور که کمک کند امام موسی صدرمان آزاد شود.
آن روز تا شب داشتم بعضی از بچهها را که آشفته شده بودند، آرام میکردم. دوستی روحانی پیشنهاد داد سوره حشر را بخوانیم. از آن روز قرار گذاشتیم هر شب جمعه حشر بخوانیم. هر جا جمع شدیم این سوره را خواندیم. چند باری روزه جمعی گرفتیم. مقابل همه خبرسازیها ایستادیم و هیچ کدام را باور نکردیم و تلاش کردیم نگذاریم بقیه هم باور کنند.
از آن روزها خیلی گذشته. اما هنوز منتظریم. هنوز چشم به راهیم. هنوز دلمان پر از درد و بغض است از اینکه همه اتفاقاتی که تاریخ منتظرش بوده افتاده اما هنوز گمشده ما اسیر است. هنوز معتقدیم امام موسی صدر زنده است. مهمترین دلیلمان این است که همۀ مدعیان زنده نبودنش، همۀ آنان که دوست ندارند او زنده باشد، نتوانستهاند ادعایشان را ثابت کنند. نتوانستهاند سند و مدرکی بیاورند یا داستانی بگویند که باورکردنی باشد و یک جایش ایراد نداشته باشد و بعد از چند روز دروغ بودنش معلوم نشود.
امام موسی صدر هنوز اسیر است چون هنوز هم هیچ سیاستمداری آن طور که باید و شاید، دنبال آزادی موسی صدر نیست. اسیر است چون لیبی هنوز آشفته است و هر روز مشکلی و بحرانی دارند و مقامات جدیدش، بهتر از قذافی نیستند در این قضیه. اسیر است چون همه «فقط» حرف میزنند اما در عمل هیچ کس کاری را که باید، انجام نمیدهد.
ما هنوز منتظریم.
هنوز لیبی برای ما سرزمین نفرین شده است.
هنوز هر جا اسم لیبی و قذافی میآید، برای ما یادآور امام موسی صدر است.
هنوز برای جشن آزادی و استقبال از امام نقشه میکشیم.
هنوز منتظریم خدا معجزهای کند، چون آدمها کاری نمیکنند، نمیخواهند که کنند.
هنوز باور داریم امام موسی صدر جایی اسیر است و روزی میآید، شاید با سر و رویی سفید و قدی خمیده، اما با همان نگاه مهربان و لبخند همیشگی است.
ما انتظار کشیدن را بلدیم. سختترین کار دنیا را؛ سنگینترین حسی را که میشود تجربه کرد و فکر میکنم کار ما همین است؛ اینکه امیدوار بمانیم و دیگران را هم امیدوار نگه داریم؛ کاری که ترکش نمیکنیم، خسته نمیشویم و کوتاه نمیآییم.